غزلی زیبا از علی اصغر گلم

دل خوشم با غزلی تازه همینم کافی ست

تو مرا باز رساندی به یقینم کافی ست

قانعم،بیشتر از این چه بخواهم از تو

گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست

گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن

من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست

من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه

برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست

فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز

که همین شوق مرا، خوب ترینم! کافیست...

مادر ( اثری زیبا از دکتر علی شریعتی ) به کوشش علی اصغر قاسمی

مادر، نگاه خسته و تاریکت با من هزارگونه سخن دارد


با صد زبان به گوش دلم گوید رنجی که خاطر تو ز من دارد


دردا که از غبار کدورت ها ابری به روی ماه تو می بینم


سوزد چو برق خرمن جانم را سوزی که در نگاه تو می بینم


چشمی که پر زخنده ی شادی بود تاریک و دردناک و غم آلودست


جز سایه ی ملال به چشمت نیست آن شعله ی نگاه پر از دوداست


آرام خنده مــی زنــی و دانم در سینه ات کشاکش طوفان است


لبخــنـــد دردنـاک تو ای مـــادر سوزنده تر ز اشک یتیمان است


تلخ است این سخن که به لب دارم مادر بلای جان تو من بودم


امّا تو ای دریغ گمان بردی فرزند مهربان تو من بودم


چون شعله ای که شمع به سر دارد دائم ز جسم و جان تو کاهیدم


چون بت تو را شکستم و شرمم باد با آن که چون خدات پرستیدم


شرمنده من به پای تو می افتم چون بر دلم ز ریشه گنه باریست


مــادر بــلای جان تو من بودم این اعتراف تلخ گنه باریست

خداحافظ حسام گلم

می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود .
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ...
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند .
تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.
تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود